نماز میخوندم چراغ خواب اتاقم روشن بود.مامان اینا نبودن وقتی اومدن نفهمیدم.در گرامی انگشتاشو شبیه اسلحه کرد گذاشت پشت سرم منم حس کردم وسایشو روی دیوار دیدم.خواستم شهادتین بگم بمیرم دیگه پاهام سست شد افتادم روزمین بابام هرهر خندید گفت خواستم ببینم چقدر میترسی و چه شکلی میشی.تا نیم ساعت آب قندخوردم فقط.اینم محبت درخانواده ما......